معنی بستن و دوختن

حل جدول

لغت نامه دهخدا

دوختن

دوختن. [ت َ] (مص) شیر دوشیدن. (ناظم الاطباء) (از برهان) دوشیدن. (آنندراج): المخانه؛ آن اشتر که گردن بکشدنزدیک دوختن. (دهار). النعوس، آن اشتر که خواب کند نزدیک دوختن. (مهذب الاسماء): و آن گنده پیررا پسری بود یتیم و درویش بودند و معیشت ایشان از آن شیر بودی که از آن گاو بدوختندی و باز بفروختندی وبدان زندگانی کردندی. (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی).
تف سیاستش از دیو دمنه ساخته خف
کف کفایتش از شیر فتنه دوخته شیر.
ابوالفرج رونی.
شیر هرماس دوخت تدبیرش
وام افلاس دوخت احسانش.
سراج الدین راجی.
- بردوختن، دوشیدن. بردوشیدن:
بجای خشتچه گر شصت ناقه بردوزی
هم ایچ کم نشود گند زشت آن بغلت.
عماره ٔ مروزی.

دوختن. [ت َ] (مص) (مصدر دیگر یا حاصل مصدر آن دوزش و دوزندگی و مصدرمرخم آن دوخت است). دوزیدن. پیوند دادن و متصل کردن پارچه های جامه و جز آن با سوزن و نخ بهم. (ناظم الاطباء) (از برهان). خیاطه. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). حوص. حیاصه. (تاج المصادر بیهقی) خصف. (ترجمان القرآن). دو کناره ٔ دو قطعه ٔ پارچه را بر هم نهادن و پیوند دادن. مقابل بریدن و دریدن و قیچی کردن. (یادداشت مؤلف): حتی. احتاء. خیاطت. خیاطی. لهط. قطر. لجم.خیاطه. خیط؛ دوختن جامه را. سرب، دوختن درز. طب. تطبیب، دوختن درز مشک را به دوال. (منتهی الارب). کتب، مشک دوختن. (تاج المصادربیهقی). خرز؛ دوختن درز موزه و جز آن را. (منتهی الارب) (دهار). سراد. تسرید، درزدوختن ادیم را. سله؛ دوختن یک درز به دوال. فرطمه؛ دوختن بینی موزه را و در پی کردن. اکتتاب. کتب، دوختن درز مشک را به دو دوال. (منتهی الارب):
وزآن پس بدوزد کجا کرد چاک
ز دل دور کن ترس و اندوه و باک.
فردوسی.
چو شد بافته شستن و دوختن
گرفتند ازو یکسر آموختن.
فردوسی.
نیاید به کار من این ساز جنگ
به سوزن ندوزند چرم پلنگ.
فردوسی.
گاهی بکشد شعله و گاهی بفروزد
گاهی بدرد پیرهن و گاه بدوزد.
منوچهری.
قبای معلم سبزگار روزگار دوخت.
(سندبادنامه ص 2).
مثلی معروف است که گرگ را دوختن باید آموخت که او خود دریدن نیکو داند. (تاریخ جهانگشای جوینی).
- امثال:
آنکه داند دوخت او داند درید.
(امثال و حکم دهخدا).
- بردوختن (یا بهم بردوختن)، پیوند دادن. بهم متصل کردن. روی یا کنار هم قرار دادن و دوختن: تا پس از مدتی... بدیدم که پاره پاره برمی دوخت و لقمه لقمه همی اندوخت. (گلستان سعدی چ مصفا ص 110).
گر بماندیم زنده بردوزیم
جامه ای کز فراق چاک شده ست.
سعدی.
|| درز شکافته را گرفتن و قطعه ٔ درست و سالم روی قسمت دریده نهادن و گرداگرد آن را دوختن:
بر امانت خیانتی بردوخت
وآن امینی به خائنی بفروخت.
نظامی.
- || چسباندن زره و درع را با تیر و نیزه بر بدن دشمن. (یادداشت مؤلف):
به زخم سنان آتش افروختی
به یک نیزه ده درع بردوختی.
فردوسی.
- بردوختن خستگیها، التیام جراحات. بخیه زدن و بستن جراحات:
برش مشک و عنبر همی سوختند
همه خستگیهاش بردوختند.
فردوسی.
- پاره بردوختن، دوختن شکافته ها. اصلاح پارگیها با دوخت:
مردان همه عمر پاره بردوخته اند
قوتی به هزار حیله اندوخته اند.
سعدی.
- جامه ٔ نو دوختن، لباس تازه ای بر تن کردن:
سروبنان جامه ٔ نو دوختند
زین سو و آن سو به لب جویبار.
منوچهری.
- رقعه بر چیزی دوختن، وصله کردن:
چند به شب در سماع جامه دریدن به شوق
روز دگر بامداد رقعه بر آن دوختن.
سعدی.
- رقعه بر رقعه دوختن، وصله روی وصله زدن. کنایه است از سخت پریشان حال و فقیر و درمانده بودن.
- رقعه دوختن، وصله زدن. پینه زدن. دوختن وصله بر پاره ٔ لباس. درپی کردن:
هم رقعه دوختن بِه و الزام کنج صبر
کز بهر جامه رقعه بَرِ خواجگان نوشت.
سعدی.
|| بخیه زدن. دوانیدن نخ به سوزن کرده، باری از زیر و باری از روی در جامه. (یادداشت مؤلف). || بستن.فراهم آوردن. روی هم آوردن چنانکه چشمها را. (یادداشت مؤلف):
اگر جادویی باید آموختن
به بند و فسون چشمهادوختن.
فردوسی.
دو گیتی به رستم نخواهد فروخت
کسی چشم و دل را به سوزن ندوخت.
فردوسی.
- چشم دوختن (یا بردوختن) از کسی یا چیزی، صرفنظر نمودن از آن:
سر من دار که چشم از همگان بردوزم
دست من گیر که دست از دو جهان بردارم.
سعدی.
سر و چشمی چنین دلکش تو گویی چشم از او بردوز
برو کاین وعظ بی معنی مرا در سر نمی گیرد.
حافظ.
- چشم شادی دوختن، در شادی بستن. از نشاط و شادی دوری کردن:
گلستانش برکند و سروان بسوخت
به یکبارگی چشم شادی بدوخت.
فردوسی.
- چشم نیرنگ بردوختن، دیده ٔ مکر کسی را بستن. کنایه از جلوگیری از نیرنگ کسی کردن است. (یادداشت مؤلف):
بگفتند زآن گونه کآموختند
سبک چشم نیرنگ بردوختند.
فردوسی.
- چشم یا دیده دوختن (یا بردوختن یا فرودوختن)، بستن. فروبستن. چشم بربستن. چشم پوشیدن:
یک اهل نماند پس چرا چشم
زین پرده دران فروندوزند.
خاقانی.
دیده ٔ ظاهر بدوز بارگه اینک ببین
جوشن صورت بدر معرکه اینک درآ.
خاقانی.
به فلک بخیه درندوخته اند
چشم خورشید برندوخته اند.
خاقانی.
چشم شب از خواب چو بردوختند
چشم چراغ سحر افروختند.
نظامی.
گر مرا بی تو در بهشت برند
دیده از دیدنت نخواهم دوخت.
سعدی.
مرا با دوست ای دشمن وصال است
ترا گر دل نخواهد دیده بردوز.
سعدی.
مگر از شوخی تذروان بود
که فرودوختند دیده ٔ باز.
سعدی.
نگویم لب ببند و دیده بردوز
ولیکن هر مقامی را مقالی.
سعدی.
ز دیدنت نتوانم که دیده بردوزم
اگر معاینه بینم که تیر می آید.
سعدی.
- چشم یا دیده ٔ کسی را دوختن (یا بردوختن)، بستن آن:
عشق آمد و چشم عقل بردوخت
شوق آمد و بیخ صبر برکند.
سعدی.
غبار هوا چشم غفلت بدوخت
سموم هوس کشت عمرم بسوخت.
سعدی (بوستان).
- || با حربه و ضربه خستن و کور کردن آن:
ز پیکان الماس چشمش بدوزد
دگر تخت و صندوق از برنسوزد.
اسدی.
- دهان کسی را دوختن، بستن دهان او را. او را ساکت و خاموش ساختن.
- || متصل ساختن لبها به هم با گذراندن چیزی چون پیکان و سوزن و میخ و غیره از آن:
به پولاد پیکان دهانش بدوخت
همی خار از زهر او برفروخت.
فردوسی.
به دین زن دست تا ایمن شوی زو
که دین دوزد دهانش را به مسمار.
ناصرخسرو.
- دیده از عیب کسی بردوختن، چشم پوشی کردن از آن. اغماض نمودن:
سخن چینی از کس نیاموختیم
ز عیب کسان دیده بردوختیم.
نظامی.
- لب به مسمار فرودوختن،کنایه است از فروبستن لب:
ستاره گره بسته بر کارها
فرودوخته لب به مسمارها.
نظامی.
- لب دوختن، دم فروبستن. ساکت شدن. خاموش گردیدن. (از یادداشت مؤلف):
زنان گر بدوزند لب را به بند
به آخر همان بند پاره کنند.
فردوسی.
ز لب دوختن غنچه را زندگی است
چو بشکفت زآن پس پراکندگی است.
امیرخسرو دهلوی.
- نظردوختن، چشم بستن. دیده بربستن:
همی خرامد و عقلم به طبع می گوید
نظر بدوز که آن بی نظیر می آید.
سعدی.
|| نصب کردن. محکم نمودن. (ناظم الاطباء). || ضمیمه کردن. پیوستن. پیوند دادن. بستن. استوار کردن. زدن به. وصل کردن. متصل ساختن: مربوط کردن.با زدن و فروبردن چیزی در دو چیز آن دو را به هم پیوستن چنانکه عضوی را به عضوی دیگر یا به زره و لباس. (یادداشت مؤلف): دوختن برگهای دفتر و جزوه و جز آن، اتصال آنها به وسیله ٔ گیره های فلزی ماشین دوخت. دوختن تسمه ٔ صندوق و جعبه با میخ و جز آن، سخت پیوند دادن و چسباندن تسمه بدان. چسبانیدن زره و درع را با تیر و نیزه بر بدن دشمن. (ناظم الاطباء) (از برهان): اختزاز. خز؛ به تیر و نیزه دوختن. خصف، دوختن نعل را. (منتهی الارب). بش، آهن پاره ٔ تنک یا بند که بر صندوق و دوات و در زنند و به مسمار بدوزند. (لغت فرس اسدی):
به میخ و به مس درزها دوختند
سوار و تن و باره افروختند.
فردوسی.
تنت را بدوزم به پیکان تیر
نبیند دگر چشم تو زال پیر.
فردوسی.
همی دوختشان سینه ها تا به پشت
چنین تا بسی سرکشان را بکشت.
فردوسی.
سراسرجگرشان بدوزم به تیر
بیارم زن و کودکانشان اسیر.
فردوسی.
به پیکان بدوزم زره بر برت
به سم ستوران بکوبم سرت.
فردوسی.
بزد تیر و پهلوش با دل بدوخت
دل شیر ماده بر او بر بسوخت.
فردوسی.
سنانش آتش کین فروزد همی
خدنگش دل شیر دوزد همی.
اسدی.
|| بستن. مسدود کردن:
میر چه گویی که بر تو بر در مسجد
ای شده گمره بدوخته ست به مسمار.
ناصرخسرو.
فرعون بفرمود تا جامه های وی برکندند و با چهار میخ آهنین دست و پای او را بر زمین دوختند. (قصص الانبیاء ص 105). تیری بینداخت چنانک سر مار در زمین بدوخت. (نوروزنامه).
گو به سنانم بزن یا به خدنگم بدوز
گر به شکار آمده ست دولت نخجیر او.
سعدی.
مگر دشمن است این که آید به جنگ
ز دورش بدوزم به تیر خدنگ.
سعدی.
- به میخ دوختن، میخکوب کردن. (یادداشت مؤلف). با میخ متصل کردن چیزی به چیزی: بفرمود تا جرجیس را بیفکندند و به میخها او را بر زمین دوختند. (قصص الانبیاء ص 191).
- درم اندر کلاه دوختن، کنایه است از به تجمل و ثروت گراییدن:
درم اندر کلاه خود دوزند
خلق را ترک و همت آموزند.
اوحدی.
- موی به تیر دوختن، با تیر موی را هدف قرار دادن و آن را زدن و شکافتن. کنایه است از مهارت در تیراندازی. (از یادداشت مؤلف):
گر موی سر آماج نهی موی بدوزی
وین از گهر آموخته ای تو نه به تقدیر.
فرخی.
- یک اندر دگر دوختن، یکی را به دیگری دوختن و پیوستن و متصل کردن.
|| زدن. خستن. شکردن و شکستن و کشتن با حربه وآلتی. (از یادداشت مؤلف). و رجوع به معنی قبل و شواهد آن شود. || اندودن. (ناظم الاطباء). || متوجه ساختن. فرودوختن. افکندن چنانکه چشم را به چیزی. (از یادداشت مؤلف).
- چشم دوختن بر چیزی یا به چیزی یا کسی یا جایی، انتظار محبت و احسان و خیر داشتن از آن چیز یا کس یا جا. چشم امید بدان داشتن. علاقمندو آزمند او بودن. (یادداشت مؤلف):
خصلت دزدان و خوی راهزنان است
چشم طمع دوختن به جانب کالا.
قاآنی.
- فرودوختن چشم به چیزی، پابند و نگران آن شدن:
به زر چشم خود را فرودوختی
جهان را به دینار بفروختی.
فردوسی.

دوختن. [ت َ] (مص) اندوختن و جمع کردن مال. (ناظم الاطباء) (از برهان) (آنندراج). صورتی دیگر از توختن. رجوع به توختن و اندوختن شود. || ادا کردن وگزاردن وام و قرض و نماز. (ناظم الاطباء) (از برهان). توختن. ادای قرض. ادای دین. وامگزاری:
مادرش بود آن فریب آموخته
وام بیحد ازعطایش دوخته.
مولوی.
شیر هرماس دوخت تدبیرش
وام افلاس دوخت احسانش.
سراج الدین راجی.
رجوع به توختن شود.


برهم دوختن

برهم دوختن. [ب َ هََ ت َ] (مص مرکب) بهم دوختن. بهم وصل کردن. درزهای چیزی را بستن: قَلف، برهم دوختن از برگ خرما و به قیر گرفتن تخته های کشتی و درزهای آنرا. تَقلیف، برهم دوختن تخته های کشتی و به قیر اندودن درزهای آنرا. (از منتهی الارب). و رجوع به دوختن شود.


خواب دوختن

خواب دوختن. [خوا / خا ت َ] (مص مرکب) خواب بستن. با افسون و عزائم خواب دیگری را شورانیدن و نگذاشتن که بخواب رود. (آنندراج):
مگر جادوان از من آموختند
که از موم خود خواب را دوختند.
نظامی (از آنندراج).

فرهنگ فارسی هوشیار

وا دوختن

(مصدر) باز دوختن دوباره دوختن، بهم دوختن.


آشرمه دوختن

(مصدر) دوختن و ساختن نمد زین اسب.

تعبیر خواب

دوختن

اگر بیند از بهر خویشتن پیراهنی بدوخت و گریبان تمام کرد با عیال خویش سازگار باشد اگر بیند شلوار بدوخت و لیفه آن را ندوخت، دلیل است که زنی خواهد و سرانجام رهائی یابد اگر بیند که قبا بدوخت، دلیل که زنی به خدمت مشغول گرداند اگر بیند پیراهن زیر پاره می کرد به کدخدائی مشغول شود اگر بیند جامه عیال می دوخت، دلیل که به خدمت عیالش بماند. اگر بیند از بهر جامه دوختن رشته می بافت، دلیل که از جائی به جائی تحویل کند. اگر بیند از برای عیال جامه ابریشمین می دوخت، دلیل که غمگین شود، به تهمت گناهی که از او بوجود آید. - جابر مغربی

فرهنگ عمید

دوختن

دوشیدن

فارسی به عربی

فارسی به آلمانی

دوختن

Nähe, Nähen, Vernähen, Zunähen

فرهنگ معین

دوختن

دو تکه پارچه را به وسیله سوزن و نخ به هم پیوستن، با تیر یا نیزه درع و زره را به بدن دشمن پیوستن. [خوانش: (تَ) [په.]]

معادل ابجد

بستن و دوختن

1578

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری